روزی یکی از پیامبران (البته این داستان را به ذوالقرنین نسبت داده اند)با یارانش در دل شب از بیانی عبور میکردند که زیر پایشان سنگ هایی بود
ذوالقرنین میگوید:
اگر کسی از این سنگها بردارد پشیمان میشود و اگر کسی بر ندارد پشیمان میشود
شما اگر بودید چکار میکردید؟
بعضی ها بر داشتند و بعضی ها نه بیشتری ها میانه برداشتند چون میگفتند در هر صورت پشیمان میشویم
سنگها را در جیب خود ریختند و رفتند
به روشنایی که رسیدند ذو القرنین گفت حالا دست در جیبهایتان بکنید و سنگها را نگاه کنید
وقتی نگاه کردند آه همه بلند شد
سنگها همه جواهراتی قیمتی بودن
اونایی که برداشته بودن افسوس خوردند که چرا بیشتر بر نداشتندو...
اونایی که برنداشته بودن که دیگه هیچ خودتون فکرشو بکنید دیگه....
بعد ذوالقرنین گفت:
مثال این سنگریزه مثال اعمال شما در دنیا و آخرت است
الان شما با کارهایی که میکنید نمیدانید چه در انتظارتون است
اگر کار خوب بکنید انگار دارید در جیبتان سنگریزه هایی میریزید در دل شب
و روز قیامت میبینید این سنگریزها همه جواهرات قیمتی شده اند
البته این داستان را میشود بسط داد
مثلا اگر هر زمانی مخصوصا دوران کودکی تا جوانی حرفهای زیبایی بشنوید شاید الان به کار شما نیاد مثلا تربیت بچه
اما روزی که پدر یا مادر شدید هر وقت به مشکلی برخوردید ذهن شما رو به آن سنگریزه قیمتی می آورد که روزی در ذهنتان ذخیره کرده بودید.
دوستان عزیز:
شما هم هر برداشتی از این داستان داشتید برایم بنویسید
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4